جدول جو
جدول جو

معنی روشن شدن - جستجوی لغت در جدول جو

روشن شدن
(شَ / شِ جُ تَ)
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) :
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
- روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) :
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک به باغ.
صیدلانی (از اسدی).
- روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن:
آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش.
ناصرخسرو.
- ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود.
- روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن:
بجایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو.
فردوسی.
، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) :
یک داغ دل بس است برای قبیله ای
روشن شود هزار چراغ از فتیله ای.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود.
، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن:
ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست.
مسعودسعد.
روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه).
گر خاک مرده بازکنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ.
سعدی.
بیار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن.
حافظ.
- روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی).
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.
، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو روشن شود نامه پاسخ کنیم
به دیدار تو روز فرخ کنیم.
فردوسی.
چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204).
، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
بینا، دانا، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روانه شدن
تصویر روانه شدن
روان شدن، رفتن، راهی شدن، به راه افتادن، روانه گشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَقْ قُ کَ دَ)
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن:
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت.
مولوی (مثنوی).
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
سعدی (بوستان).
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
سعدی.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
خاقانی.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی.
نظامی.
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی.
مولوی (مثنوی).
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
مولوی (مثنوی).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی (مثنوی).
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای.
سعدی.
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
زلالی (از آنندراج).
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش.
طالب آملی (از آنندراج).
، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
حرکت کردن، روانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبند شدن
تصویر روبند شدن
ماخوذ به حیا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانه شدن
تصویر روانه شدن
حرکت کردن عازم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
جلا دادن، صیقل دادن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
بینا دانا، روشنفکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موشح شدن
تصویر موشح شدن
زینت یافتن آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
((رَ شَ))
دانا، روشنفکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روانه شدن
تصویر روانه شدن
عازم شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
Oil
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
Brighten, Illuminate, Lighten
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
éclairer, illuminer, éclaircir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
huiler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
untar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
iluminar, aclarar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
engrasar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
illuminare, schiarire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
ungere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
iluminar, clarear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
освещать , осветлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
照亮 , 变亮
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
涂油
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
oświetlać, rozjaśniać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
smarować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
освітлювати , освітлювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
змащувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
erhellen, erleuchten, aufhellen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
ölen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
смазывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
oliën
دیکشنری فارسی به هلندی